خدا خانه دارد!!!
پیشنوشت : شاید این مطلب هیچ ربطی به حجاب نداشته باشه ولی حیفم اومد ننویسم - آخه منم میخوام حداقل تو تبلیغش سهیم باشم .
پیشنوشت 2 : این مطلب یه دل صاف میخواد ... اگه نداری که هیچ ... اگه هم ناصافه اول صافش کن بعد بخون ... باذکر صلوات ...
کوت عبدالله ، درویشیه ، گندمکار، سید صالح و ...
این نام ها برای کدامیک از شما آشناست ؟
بله ، اهوازی ها !
... من در این شهرم . اینجا همیشه گرم است . حتی اکنون که زمستان است و هوا بهاری . من گرما را در مشرق سینه هایشان حس میکنم .
کویر سخاوتمند و دست باز ، با تربیت آبا و اجدادی اینها همنوا شده ، انسان هایی را ساخته است که هر چند سفره شان خالی باشد ، از تقسیم عشق و عاطفه و صمیمیت ، با تو دریغ ندارند و اگر سر بجنبانی ، در این تقسیم ، سهم کمتر را خود بر می دارند و سهم بیشتر را به تو می دهند !
... و هرگز مباد کریمی ، دست تنگ شود ( چون جنگاور شجاعی که در میدان نبرد ، شمشیر و زره از او بستانند ! ) دم در بماند که بالاخره به این مهمان تعارف کند یا نه ؟! با دلی که محبت در آن موج می زند و خانه ای که گاهی حتی یک فنجان چای در آن نیست .
دیشب باران باریده است . این جوان سر به زیر از خیل بچه های دانشکده در لفافه ای از حیا و شرم می گوید: " فلانی ! تو این گل و شل ، سخته از ماشین پیاده بشین ها ! " گفتم : " عیبی نداره . " ( اینجا وقتی باران می بارد ، زمین آب را به خود نمی کشد و گل و لایی پدید می آید در این کوچه ها و خیابان های خاکی که پای پیلان را هم می لغزاند . )
تا بیاید نگاهی به کفش های واکس زده ام کند ، آمدم پایین . او هم چند دفترچه چهل برگ و شصت برگ برداشت و با هم رفتیم در خانه یکی از این بی بضاعت ها . در که زدیم ، مشتی بچه قد و نیمقد ریختند دم در .
اندکی که گذشت ، مادرشان هم آمد . از دیدن همین چند دفتر چه کم بها برق شادی در چشمانشان درخشید . بچه ها دفتر چه ها را گرفتند و شادی کنان دویدند به سوی اتاق ! و ما ماندیم و مادرشان که از دردهای کهنه میگفت . از بی بضاعتی ، از کم پولی و عمل جراحی دخترش که تشنج داشت و ده ها حکایت سوزان دیگر !
نمی دانم ؛ شاید دغدغه یکی از همین جاها بود که هسته اولیه این کار را به وجود آورد و نام پر طنین " بچه های دانشکده " در این کوچه ها و خیابان ها پیچید .
ادامه دارد ...