سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترونه

مناظره پسر نوح و دختر هابیل

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت . دختر هابیل جوابش کرد و گفت : نه ، هرگز ؛ همسری ام را سزاوار نیستی ؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد . تو همانی که بر کشتی سوار نشدی . خدا را نادیدده گرفتی و فرمانش را . به پدرت پشت کردی ، به پیمان و پیامش نیز .
غرورت ، غرقت کرد . دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها !
پسر نوح گفت : اما آن که غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن که بر کشتی سوار است . من خدایم را لابه لای توفان یافتم ، در دل مرگ و سهمگینی سیل .
دختر هابیل گفت : ایمان ، پیش از واقعه به کار می آید . در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی ، هر کفری بدل به ایمان می شود . آن چه تو به آن رسیدی ، ایمان به اختیار نبود ، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست .
پسر نوح گفت : آنها که بر کشتی سوارند ، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود . من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم . خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد .
دختر هابیل گفت : باری ، تو سرکشی کردی و گناهکاری . گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد .
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت : شاید آنکه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد . شاید آن خدا که مجال سر کشی داد ، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد !
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت : شاید ، شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد ، اما نام عصیان تو دلیری نبود . دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر . مجال آزمون و خطا این همه نیست . پسر نوح گفت : به این درخت نگاه کن . به شاخه هایش . پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند . پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد . گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت .
من این گونه به خدا رسیدم . راه من اما راه خوبی نیست . راه تو زیباتر است ، راه تو مطمئن تر ، دختر هابیل !
پسر نوح این را گفت و رفت . دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید : آیا همسریش را سزاوار بود !
-------------------------------------------------------------
منبع : کتاب " من هشتمین آن هفت نفرم " – عرفان نظر آهاری

پینوشت : رففا – اونایی که مثل دختر هابیل هستن خوش به حالشون .
اما اونایی که مثل من شباهت هایی به پسر نوح دارند ، بیاییم از امروز شروع کنیم خوب بودن را . حداقل تمرین کنیم خوب بودن را .
 

من هشتمین آن هفت نفرم ...

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد .
می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود !
اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند ، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند .
سگ اصحاب کهف ، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید ،
سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند .
سگ اصحاب کهف گریست و گفت : من هشتمین آن هفت نفرم . با من این گونه نکنید ...
آیا کتاب خدا را نخوانده اید ؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند ؟
هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم ، امروز از غارم بیرون آمدم که
بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود ، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است .
دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید . دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید .
این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست !
سگ اصحاب کهف گفت : آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل ، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن .
اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید ، سقوط و مسخ را .
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی .
چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر .
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید . شاید دیگری سگی باشد ،
اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد .
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...
-----------------------------------------------
منبع : کتاب " من هشتمین آن هفت نفرم " از عرفان نظر آهاری

پینوشت : اگه نظری داشتی تو دلت نگه ندار تو قسمت نظرات بزار ...
یالطیف


روسری خود را بر نمی دارم ...

                       حجاب2
استاد علم و اخلاق حاج آقای مرتضی آقا تهرانی تعریف می کند که: وقتی در «مؤسسه اسلامی نیویورک» مشغول فعالیت بودم روزی دختر جوانی آمد که می خواست مسلمان شود؛ گفتم برای پذیرفتن اسلام، ابتدا باید خوب تحقیق کنید بعد اگر به این نتیجه رسیدید که دین اسلام دین حق است می توانید مسلمان شوید. او رفت و شروع به مطالعه کرد. در این بین چندین بار دیگر به من مراجعه کرد و در نهایت با ناراحتی گفت: «اگر مرا مسلمان نکنید من می روم و در وسط سالن داد می زنم و می گویم: من مسلمانم!» گفتم حالا که در پذیرفتن اسلام مصمم شده اید فردا که روز میلاد است بیایید تا در طی مراسمی تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بین مراسم گفتم این خانم می خواهد امروز به دین مبین اسلام مشرف شود. یکی از حضار گفت: «لابد این دختر عاشق یک پسر مسلمان شده و چون دین ما اجازه ازدواج او را نمی دهد می خواهد به صورت صوری مسلمان شود.» گفتم: «از صراحت لهجه شما متشکرم! ولی این طور که شما گفتید نیست زیرا او در مورد حقانیت اسلام، مطالعه گسترده ای داشته است. به عنوان مثال در عقاید اسلامی چیزی به نام «بداء» هست که می دانم هیچ کدام از شما چیزی از آن نمی دانید ولی این دختر خانم می داند، به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وی که مسیحی بودند با دیدن حجاب او، شروع به آزار و اذیت او کردند. این آزار و اذیت ها روز به روز بیشتر می شد به حدی که مجبور شدم با حضرت «آیه الله مظاهری» تماس گرفته و جریان را با ایشان در میان گذارم. ایشان فرمودند: «آیا احتمال خطر جانی وجود دارد؟» گفتم: «بی خطر هم نیست.» فرمودند: «پس شما به ایشان بگویید می تواند روسری خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ کردم و گفتم: «می توانید روسری خود را بردارید.» او پرسید: «آیا این حکم اولیه است یا حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است؟» گفتم: «نه! حکم ثانویه است و به خاطر تقیه صادر شده است.» گفت: «اگر روسری خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟» گفتم: «بله!» گفت: «والله روسری خود را بر نمی دارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.»
البته بعد از این ماجرا خانواده او نیز با مشاهده رفتار بسیار مؤدبانه دخترشان از این خواسته صرف نظر کردند.
به امید رسیدن به حقیقت
یالطیف


یک دختر اسراییلی به دین مبین اسلام گروید !!!

               حجاب
روزنامه صهیونیستی «معاریو» فاش کرد که یک دختر دانش آموز اسراییلی به دین اسلام گرویده است و به همین دلیل از مدرسه اخراج شده است.

به گزارش خبرگزاری مهر، روزنامه القدس العربی به نقل از این روزنامه اسراییلی نوشت: این دختر 15 ساله اسراییلی به دنبال ایمان آوردن به دین اسلام از دستورات مسؤولان مدرسه سرپیچی کرد و به پوشش اسلامی روی آورد. پدر این دانش آموز اسراییلی ، یک مسیحی است ولی مادرش یهودی است و پدرش او را به دین یهود تربیت کرد و او را از سن خردسالی در مدارس مخصوص وابسته به آژانس یهود که شیوه های افراطی اصول صهیونیستی و یهودی را به دانش آموزان اسراییلی آموزش می دهند، نام نویسی کرد. این دانش آموز در مدرسه ای به نام مدرسه جوانان صهیونیست در قدس غربی مشهور است، درس می خواند، چند روز پیش در حالی که پوشش اسلامی بر تن داشت، معلمان و دانش آموز را شوکه کرد. مدیر این مدرسه، دانش آموز تازه مسلمان را به دفتر خود فرا خواند تا وی را برای خروج از اسلام و بازگشت مجدد به دین یهود متقاعد کند که موفق به این کار نشد. این دانش آموز اسراییلی مسلمان شده در پاسخ به درخواست مدیر مدرسه خود تأکید کرد که دین اسلام را دوست دارد و هرگز در تصمیم خود تجدید نظر نخواهد کرد. به دنبال پاسخ صریح و قاطع این دختر تازه مسلمان، مدیر مدرسه با خشم و عصبانیت خطاب به وی گفت که بین گزینه ماندن در مدرسه و ماندن در دین اسلام یکی را باید انتخاب کند که به دلیل اصرار دختر تازه مسلمان، وی را از مدرسه صهیونیستی اخراج کردند. این دختر دانش آموز به روزنامه معاریو گفت که دین اسالم را از کوچکی و زمانی که در قزاقستان زندگی می کرده، دوست داشته است. وی اظهار داشت: از دوران کودکی به تعالیم دین اسلام و فراگیری آن اهتمام داشتم و کتابهای دینی را قرائت می کردم که باعث افزایش عشق و علاقه ام به این دین و تعالیم آسان آن شد. به نوشته روزنامه معاریو، این دختر دانش آموز پس از اسلام آوردن با پوشش اسلامی که بر روی سر خود قرار داده بود و بر روی آن نام مقدس الله اکبر به زبان عربی نوشته بود، به مدرسه آمد و معلمان در داخل کیف وی کتاب قرآن کریم را پیدا کردند که باعث خشم و انزجار آنها از این دانش آموز شد. این دختر دانش آموز گفت: وقتی به مدرسه با پوشش اسلامی آمدم از من سؤال کردند، دین تو چیست و من بی درنگ گفتم: من مسلمانم. این دختر 15 ساله تازه مسلمان تصریح کرد: با شروع ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتم مانند دیگر مسلمانان در این ماه روزه بگیرم و هر چند معلمان تلاش کردن مانع از این کار من شوند، نتوانستند مرا از روزه داری منع کنند. به نوشته روزنامه معاریو، مسلمان شدن این دختر یهودی، برای مدیران مسأله دردسر ساز شده است. این دختر تازه مسلمان به روزنامه معاریو گفت: اینکه مدیران و معلمان به من بگویند که بین اسلام یا مدرسه یکی را برگزین، اهانت شخصی به من و اهانت به همه مسلمانان است، برای من، فهم اینکه دختری به خاطر گرویدن به اسلام از مدرسه اخراج شود، دشوار است، اخراج من از مدرسه، یک تصمیم نژادپرستانه است


خدا خانه دارد!!!

پیشنوشت : شاید این مطلب هیچ ربطی به حجاب نداشته باشه ولی حیفم اومد ننویسم - آخه منم میخوام حداقل تو تبلیغش سهیم باشم .
پیشنوشت 2 : این مطلب یه دل صاف میخواد ... اگه نداری که هیچ ... اگه هم ناصافه اول صافش کن بعد بخون ... باذکر صلوات ...

کوت عبدالله ، درویشیه ، گندمکار، سید صالح و ...
این نام ها برای کدامیک از شما آشناست ؟
بله ، اهوازی ها !
... من در این شهرم . اینجا همیشه گرم است . حتی اکنون که زمستان است و هوا بهاری . من گرما را در مشرق سینه هایشان حس میکنم .
کویر سخاوتمند و دست باز ، با تربیت آبا و اجدادی اینها همنوا شده ، انسان هایی را ساخته است که هر چند سفره شان خالی باشد ، از تقسیم عشق و عاطفه و صمیمیت ، با تو دریغ ندارند و اگر سر بجنبانی ، در این تقسیم ، سهم کمتر را خود بر می دارند و سهم بیشتر را به تو می دهند !
... و هرگز مباد کریمی ، دست تنگ شود ( چون جنگاور شجاعی که در میدان نبرد ، شمشیر و زره از او بستانند ! ) دم در بماند که بالاخره به این مهمان تعارف کند یا نه ؟! با دلی که محبت در آن موج می زند و خانه ای که گاهی حتی یک فنجان چای در آن نیست .
دیشب باران باریده است . این جوان سر به زیر از خیل بچه های دانشکده در لفافه ای از حیا و شرم می گوید: " فلانی ! تو این گل و شل ، سخته از ماشین پیاده بشین ها ! " گفتم : " عیبی نداره . " ( اینجا وقتی باران می بارد ، زمین آب را به خود نمی کشد و گل و لایی پدید می آید در این کوچه ها و خیابان های خاکی که پای پیلان را هم می لغزاند . )
تا بیاید نگاهی به کفش های واکس زده ام کند ، آمدم پایین . او هم چند دفترچه چهل برگ و شصت برگ برداشت و با هم رفتیم در خانه یکی از این بی بضاعت ها . در که زدیم ، مشتی بچه قد و نیمقد ریختند دم در .
اندکی که گذشت ، مادرشان هم آمد . از دیدن همین چند دفتر چه کم بها برق شادی در چشمانشان درخشید . بچه ها دفتر چه ها را گرفتند و شادی کنان دویدند به سوی اتاق ! و ما ماندیم و مادرشان که از دردهای کهنه میگفت . از بی بضاعتی ، از کم پولی و عمل جراحی دخترش که تشنج داشت و ده ها حکایت سوزان دیگر !
نمی دانم ؛ شاید دغدغه یکی از همین جاها بود که هسته اولیه این کار را به وجود آورد و نام پر طنین " بچه های دانشکده " در این کوچه ها و خیابان ها پیچید .

ادامه دارد ...